زندگی نامهء شاعر .....
شعر ، ادبیات ، طنز ، انتقادی و اجتماعی ، داستان های کوتاه و آموزنده ، متن ترانه ها ..... Poetry ، Lyrics of Songs ، Literature ، Irony ، The Community ، Critical & Social

شنبه 21 خرداد 1390
ن :

زندگی نامهء شاعر .....

سلامی دوباره .....

 

پس از سفر قهر آمیز شمس افسردگی خاطر و ملال عمیق و عزلت و

سکوت پر عتاب مولانا ارادتمندان صادق او را سخت اندوهگین و پشیمان

ساخت. مریدان ساده دل که تکیه گاه روحی خود را از دست داده بودند،

زبان به عذر و توبه گشودند و قول دادند که اگر شمس دیگر بار به قونیه باز

آید از خدمت او کوتاهی ننمایند و زبان از تشنیع و تعرض بربندند. براستی

هم پس از بازگشت شمس به قونیه منکران سابق سر در قدمش نهادند.

شمس عذر آنان را پذیرفت. محفل مولانا شور و حالی تازه یافت و گرم

شد.

مولانا در این باره سروده است:

شـمـس و قـمـرم آمـد، سمـع و بـصـرم آمــد

وآن سیـمـبـرم آمـد، آن کـان زرم آمـد

امــروز بــه از دیـنـه، ای مــونــس دیــــریـنـه

دی مست بدان بودم، کز وی خبرم آمد

آن کس که همی جستم دی من بچراغ او را

امـروز چـو تـنـگ گــل، در رهگـذرم آمـد

از مــرگ چــرا تـرسـم، کــاو آب حـیـات آمـد

وز طعنه چرا ترسـم، چون او سپرم آمد

امـروز سـلـیـمـانــم، کــانـگـشـتـریـم دادی

زان تـاج مـلـوکـانـه، بر فرق سرم آمـــد

پس از بازگشت شمس ندامت و سکوت مخالفان دیری نپائید و موج

مخالفت با او بار دیگر بالا گرفت. تشنیع و بدگوئی و زخم زبان چندان شد

که شمس این بار بی خبر از همه قونیه را ترک کرد و ناپدید شد و به قول

ولد (ناگهان گم شد از میان همه) چنانکه دیگر از او خبری خبری نیامد.

اندوه و بیقراری مولانا از فراق شمس این بار شدیدتر بود. چنانکه سلطان

ولد گوید:

بانگ و افغان او به عرش رسید

ناله اش را بزرگ و خرد شنید

منتهی در سفر اول شمس غم دوری مولانا را به سکوت و عزلت فرا می

خواند، چنانکه سماع و رقص و شعر و غزل را ترک گفت و روی از همگان

درهم کشید. لیکن در سفر دوم مولانا درست معکوس آن حال را داشت؛

آن بار چون کوه به هنگام نزول شب، سرد و تنها و سنگین و دژم و

خاموش بود، و این بار چون سیلاب بهاری خروشان و دمان و پر غریو و

فریاد گردید.  مولانا که خیال می کرد شمس این بار نیز به جانب دمشق

رفته است، دوباره در طلب او به شام رفت؛ لیکن هر چه بیشتر جست،

نشان او کمتر یافت و به هر جا که میرفت و هر کس را که می دید سراغ

شمس میگرفت.  غزلیات این دوره از زندگی مولانا از طوفان درد و

شیدائی غریبی که در جان او بود حکایت می کند.

میخائیل ای. زند درباره هم جانی شمس تبریزی و مولانا جلال الدین

محمد بلخی (مولوی) چنین اظهار نظر می کند: « بطور کلی علت اینکه

مولوی دیوان خود و تک تک اشعار آن را نه بنام خود، بل به نام شمس

تبریزی کرد، نه استفاده از آن به عنوان ابزار شعری و نه احترام یاد رفیق

گمگشته را ملحوظ کرده بود.  شاعر که رفیق جانان را در عالم کبیر دنیای

مادری گم کرده بود، وی در عالم صغیر روح خویشتن می یابد. و مرشدی

را که رومی بدین طریق در اندرون خویش می یابد، بر وی سرود میخواند و

شاعر تنها نقش یک راوی را رعایت می کند. لکن از آنجا که این اشعار در

روح او زاده شده اند، پس در عین حال اشعار خود او هستند.  بدین طریق

جلال الدین رومی در عین حال هم شمس تبریزی است که سخنانش

از زبان وی بیرون می آید و هم شمس تبریزی نیست. و شمس

ذهنیت شعر است، آفریننده شعر است، قهرمان تغزلی این اشعار است،

و در عین حال در سطح اول، سطح تغزلی عاشقانه که در اینجا به طور

کنایی پیچیده شده است، عینیت آن نیز بشمار میرود.  تمایل جلال الدین

به سوی وحدت مطلق است. لکن شمس تبریزی به درک حقیقت

آسمانی نایل آمده بود، در آن محو شده بود، و بخشی از آن گردید بود.

بدین ترتیب نخستین سطح ادراک که در شعر صوفیانه معمولا به وسیله

یک تعبیر ثنوی از سطح دوم جدا میشود، در اینجا به طور دیالکتیکی به

سطح دوم تعالی می یابد.

در هر حال زندگانی شمس تبریزی بسیار تاریک است. برخی ناپدید شدن

وی را در سال 643 هجری دانسته اند و برخی درگذشت او را در سال

672 هجری ثبت کرده اند و نوشته اند که در خوی مدفون شده است.

(لازم به توضیخ است: نگارنده (رفیع) در سفری که به سال 1366

خورشیدی به قونیه کردم، آرامگاهی مجلل در شهر قونیه ترکیه بنام

آرامگاه شمس تبریزی مشاهده نمودم).

این عارف کم نظیر ایرانی یکی از آزاد اندیشان جهان است که بشریت به

وجودش فخر خواهد کرد. مجموعه تقریرات و ملفوظات وی بنام مقالات

موجود است که مریدانش آن را جمع کرده اند. از جمله گفته است:

« این مردمان را حق است که با سخن من الف ندارند، همه سخنم به

وجه کبریا می آید، همه دعوی می نماید. قرآن و سخن محمد همه به

وجه نیاز آمده است، لاجرم همه معنی می نماید. سخنی میشنوند، نه

در طریق طلب و نه در نیاز، از بلندی به مثابه ای که بر می نگری کلاه می

افتد. اما این تکبر در حق خدا هیچ عیب نیست، و اگر عیب کنند،

چنانست که گویند خدا متکبرست، راست گویند و چه عیب باشد ؟ 


 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل درد غروب و آدرس deldardeghoroob.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.