هر روز یک داستان کوتاه 19 .....
شعر ، ادبیات ، طنز ، انتقادی و اجتماعی ، داستان های کوتاه و آموزنده ، متن ترانه ها ..... Poetry ، Lyrics of Songs ، Literature ، Irony ، The Community ، Critical & Social

شنبه 28 خرداد 1390
ن :

هر روز یک داستان کوتاه 19 .....

مردی با اسب و سگش در جاده ای راه می رفتند .

هنگام عبور از كنار درخت عظيمی ، صاعقه ای فرود آمد

و آنها را كشت . اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را

ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت .

(گاهی مدت ها طول می كشد تا مرده به شرايط جديد خودش پی ببرد .)

پياده روی درازی بود ، تپه بلندی بود ، آفتاب تندی بود ،

عرق می ريختند و به شدت تشنه بودند . در يك پيچ جاده ، 

دروازه تمام مرمری عظيمی ديدند كه به ميدانی با

سنگفرش طلا باز می شد و در وسط آن چشمه ای بود كه آب

زلالی از آن جاری بود . رهگذر رو به مرد دروازه بان كرد و 

 

گفت : "روز به خير ، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است ؟"

دروازه بان : "روز به خير ، اينجا بهشت است"

مرد پاسخ داد : "چه خوب كه به بهشت رسيديم ،

خيلی تشنه ايم" . دروازه بان به چشمه اشاره كرد و

گفت : "ميتوانيد وارد شويد و هرچه قدر دلتان می خواهد

بنوشيد ." مرد گفت : "اسب و سگم هم تشنه اند ."

نگهبان : "واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است ."

مرد خيلی نااميد شد ، چون خيلی تشنه بود ، اما حاضر نبود

تنهايی آب بنوشد . از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد .

پس از اينكه مدت درازی از تپه بالا رفتند ، به مزرعه ای رسيدند .

راه ورود به اين مزرعه ، دروازه ای قديمی بود كه به يك جادهء خاكی

با درختانی در دو طرفش باز می شد .

مردی در زير سايه درخت ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهی

پوشانده بود ، احتمالأ خوابيده بود .

مسافر گفت : "سلام و روز به خير"

مرد با سرش جواب داد . مسافر دوباره گفت : "ما خيلي تشنه ايم ،

من ، اسبم و سگم ." مرد در حالی که هنوز دراز کشیده بود 

به جايی اشاره كرد ، و گفت : "ميان آن سنگها چشمه ایست .

هرقدر كه می خواهيد بنوشيد ."

مرد، اسب و سگ ، به كنار چشمه رفتند و تشنگی شان را

فرو نشاندند . مسافر از مرد تشكر كرد .

مرد گفت : "هر وقت كه دوست داشتيد ، می توانيد برگرديد ."

مسافر پرسيد : "فقط می خواهم بدانم نام اينجا چيست ؟"

مرد کلاه بر سر جواب داد : " بهشت "

مسافر با تعجب گفت : " بهشت ؟! اما نگهبان دروازه مرمری هم

گفت : آنجا بهشت است ." مرد با خنده گفت : " آنجا بهشت نيست ،

دوزخ است ." مسافر حيران ماند و گفت : "بايد جلوي ديگران را بگيريد

تا از نام شما ، سوء استفاده نكنند ! اين اطلاعات غلط باعث

سردرگمی زيادی می شود !!!

مرد پاسخ داد : "كاملأ برعكس ؛ در حقيقت لطف بزرگی به ما می كنند !

چون تمام آنهايی كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند ،

همانجا می مانند !!!!!

 

در مورد اطلاعات غلط و بهشت و جهنم قضاوت و انتخاب با شما

فقط بیاییم رفیق نیمه راه نباشیم .....

 

 

 

سلام .....

 

 

 

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود ، میون این برهوت ،

از بخت بد تو این دیار ! 

ترس از خدا نبود .....!!!!!

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل درد غروب و آدرس deldardeghoroob.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.