شعری از مولانا .....
شعر ، ادبیات ، طنز ، انتقادی و اجتماعی ، داستان های کوتاه و آموزنده ، متن ترانه ها ..... Poetry ، Lyrics of Songs ، Literature ، Irony ، The Community ، Critical & Social

دو شنبه 6 تير 1390
ن :

شعری از مولانا .....

سلام .....

 

بشنو از نى چون حكايت می کند

وز جدایی ها شكايت می کند

کز نيستان تا مرا ببريده اند

از نفيرم مرد و زن ناليده اند

سينه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگويم شرح درد اشتيا ق

هر کسى کو دور ماند از اصل خويش

باز جويد روزگار وصل خویش

من به هر جمعيتى نالان شدم

جفت بد حالان و خوش حالان شدم

هر کسى از ظن خود شد يار من

از درون من نجست اسرار من

سر من از نالهء من دور نيست

ليك چشم و گوش را آن نور نيست

تن ز جان و جان ز تن مستور نيست

ليك کس را ديد جان دستور نيست

آتش است اين بانگ ناى و نيست باد

هر که اين آتش ندارد نيست باد

آتش عشق است کاندر نى فتاد

جوشش عشق است کاندر می فتاد

نى حريف هر که از يارى بريد

پرده هايش پرده هاى ما دريد

همچو نى زهرى و ترياقى که ديد

همچو نى دمساز و مشتاقى که ديد

نى حديث راه پر خون می کند

قصه هاى عشق مجنون مى کند

محرم اين هوش جز بیهوش نيست

مر زبان را مشترى جز گوش نيست

در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باك نيست

تو بمان اى آن که چون تو پاك نيست

هر که جز ماهى ز آبش سير شد

هر که بى روزى است روزش دير شد

درنيابد حال پخته هيچ خام

پس سخن کوتاه بايد و السلا م

بند بگسل ، باش آزاد اى پسر

چند باشى بند سيم و بند زر

گر بريزى بحر را در کوزه اى

چند گنجد قسمت يک روزه اى

کوزهء چشم حريصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقى چاک شد

او ز حرص و عيب کلى پاک شد

شاد باش اى عشق خوش سوداى ما

اى طبيب جمله علت هاى ما

اى دواى نخوت و ناموس ما

اى تو افلاطون و جالينوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا

طور مست و خر موسى صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمى

همچو نى من گفتنی ها گفتمی

هر که او از هم زبانى شد جدا

بى زبان شد گر چه دارد صد نوا

چون که گل رفت و گلستان در گذشت

نشنوى ز ان پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوق است و عاشق پرده اى

زنده معشوق است و عاشق مرده اى

چون نباشد عشق را پرواى او

او چو مرغى ماند بى پر ، واى او

من چگونه هوش دارم پيش و پس

چون نباشد نور يارم پيش و پس

عشق خواهد کاين سخن بيرون بود

آينه غماز نبود چون بود

آينه ت دانى چرا غماز نيست

ز انكه زنگار از رخش ممتاز نيست

بشنويد اى دوستان اين داستان

خود حقيقت نقد حال ماست آ ن .....

 

" مولانا جلال الدین محمد بلخی "

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل درد غروب و آدرس deldardeghoroob.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.