هر روز یک داستان کوتاه 4 .....
شعر ، ادبیات ، طنز ، انتقادی و اجتماعی ، داستان های کوتاه و آموزنده ، متن ترانه ها ..... Poetry ، Lyrics of Songs ، Literature ، Irony ، The Community ، Critical & Social

سه شنبه 10 خرداد 1390
ن :

هر روز یک داستان کوتاه 4 .....

سلام .....

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود ، میون این برهوت ، 

ترس از خدا نبود .....!!!!!

 

 

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت ...!

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند

و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : " می آید ،

من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود

و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد .

سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت ،

خدا لب به سخن گشود :  با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست .

گنجشک گفت : " لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود

و سرپناه بی کسی ام ، تو همان را هم از من گرفتی .

این توفان بی موقع چه بود ؟

چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ."

و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست .

سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند .

خدا گفت : " ماری در راه لانه ات بود ، خواب بودی ،

باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آنگاه تو از کمین مار پر گشودی . "

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود .

خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم

از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی . "

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود .

به ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت و

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد .

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل درد غروب و آدرس deldardeghoroob.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.