هر روز یک داستان کوتاه 39 .....
شعر ، ادبیات ، طنز ، انتقادی و اجتماعی ، داستان های کوتاه و آموزنده ، متن ترانه ها ..... Poetry ، Lyrics of Songs ، Literature ، Irony ، The Community ، Critical & Social

دو شنبه 20 تير 1390
ن :

هر روز یک داستان کوتاه 39 .....

سلام .....

 

یکی بود ، یکی نبود

زیر گنبد کبود

دیگه عاشقی نبود .....

 

 

فرشتهء مرگ به دنبال معنای مرگ ...!

 

خروس خون عزراييل بايد می رفت روح شخصی رو که

 

در حال مرگ بود قبضه کنه ! عزراييل به سمت زمين حرکت کرد ،

 

با سرعت ...

 

مادر : با گريهء شديد ... بچم داره ميميره ... بچم .... خدا ...

 

پدر : گريه .........................

 

مادر کودک رو محکم به سينه اش می فشرد ... ولی ديگه

 

وقتش رسيده بود که عزراييل کارشو انجام بده

 

خدا فرمان رو داد ..... صورت کودک تو ذهن عزراييل چنبره زده بود ...

 

عزراييل فکر کرد چرا انسان ها وقتی شخصی رو از دست می دن

 

اين قدر بی تابی می کنن ؟! چرا با اينکه مرگ اين قدر برای آدم ها

 

دردناکه اون ها خودکشی ميکنن ؟!

 

سوالی که بعد از اين همه مدت به ذهنش رسيد !

 

عزراييل قبلا هم به خاطر قضيه های مختلف مثل مرگ و مير

 

طاعون قرن  16 ...حادثهء بم ... سونامی و .....

 

بی تابی بسيار و گريه های فراوان رو ديده بود ...

 

عزراييل آماده شد ، مکثی کرد ، رو به خدا : خدايا چرا

 

انسان ها اين قدر دچار بی قراری می شوند ؟

 

مفهوم مرگ چيست ؟ نمی توانم درک کنم ...

 

اگر ممکنه می خواهم مدتی انسان باشم ، خدا در پاسخ

 

گفت : به خاطر اين همه خدمتی که بهم کردی يک راهی

 

جلو پات ميذارم . عزراييل با خوشحالی : قبول ...

 

خدا : من به تو توانايی می دهم که انسان شوی ولی قبل از آن

 

بايد کار نا تمامت را انجام دهی ... و پس از مدتی که انسان شدی

 

با دستور من بايد برگردی و کارت را ادامه دهی .

 

در اين مدت کارت را به جبرييل که مدت هاست بيکار است می سپارم .

 

عزراييل فکری کرد و گفت : حتما ... و به سادگی روح کودک رو قبضه کرد !

 

و به خانه برگشت .... يک دست کت و شلوار بسيار زيبا سفارش داد ...

 

می خواست روی زمين بهترين زندگی رو داشته باشه ...

 

می خواست انسان بودن رو تجربه کنه .. برای زندگی

 

سواحل زيبای مديترانه رو انتخاب کرد ...

 

لذت انسان بودن رو چشيد ... لذت خوردن ، لذت معاشقه ،

 

لذت دوست داشتن ، لذت آموختن ، لذت آموزاندن و

 

مهم تر از همه لذت پدر بودن ... عزراييل از همسری که بسيار

 

دوستش می داشت صاحب فرزندی شد .

 

بسيار فرزندش را دوست می داشت ... مدام بچه اش رو

 

در آغوش می گرفت و ابراز محبت می کرد ...

 

يک روز همسر عزراييل با گريهء شديد : بچمون .....

 

اينبار نوبت مرگ بچهء عزراييل شده بود .

 

عزراييل پس از شنيدن اين جمله فرياد های بسيار سر داد ...

 

گريه اش قطع نمی شد . نعره ميزد و مدام ....

 

فرشتهء مرگ تازه معنای مرگ را فهميد ...!!

 

خدا به عزراييل فرمان داد که ديگر مجال نيست بايد برگردی سر کارت !

 

عزراييل پوست خندی زد و تيغ را برداشت و شاه رگ خود را قطع کرد....

 

هم غم مرگ و هم لذت آن را درک کرد و عشق را نيز ....

 

آرام مرد !!!!!

 

بسيار آرام.....................................

 

 

 

 

 

بیاییم از عزراییل کمتر نباشیم ، حداقل برای جان ستاندن اول

                         عشق را بشناسیم .....

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: برچسب‌ها: داستان های کوتاه , داستانک ,



تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل درد غروب و آدرس deldardeghoroob.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.